این حالت رو در نظر بگیر، خوب، مثلا تو پنجاه سال نماز و نیایش و خداپرستی کردی، حالا مُردی، به حساب خودت که دیگه درست رو خوب خوندی و راهت رو هم خوب بلدی میری درِ بهشت رو میزنی، نگهبان در رو باز میکنه و میپرسه کی هستی و چکار داری؟ تو هم واسش توضیح میدی که بابا من انسانـم، بهترین مخلوق خدا، همون که خدا بعد از آفریدنش به خودش آفرین گفت و ما رو توی «زمین» قرار داد. باز نگهبان میپرسه زمین چیه؟ (حالا جالبه زمین یه بخشی از منظومه شمسیـه که به دور ستارهی خورشید، یکی از میلیارد ستارهها، میچرخه و باز منظومه شمسی بخشی از کهکشان راه شیری، یکی از میلیونها کهکشان، هستش؛ -این اطلاعات گرچه هنوز کامل ثابت نشده ولی کسی هم نمیتونه ردش کنه -) بعد تو با اینکه میدونی امیدی نیست باز واسش توضیح میدی که من انسانم، که خداوند علاقه خاصی بهش داره و بعد از یه سری داستانها ما رو توی زمین قرار داد......
بعد از این همه توضیحات و تحقیقات فهمیدن که انسان رو میلیاردها سال پیش بوجود آوردن و تا همین امروز واسه اولین بار یه نفر اسمشو گفته. اون موقع چه حسی بهت دست میده؟؟
میدونی من با شریعتی موافقم...
شریعتی در کتاب پدر مادر ما متهمیم میگه:پدر و مادر من اگر از شما بپرسند چرا قران میخونی یا چرا نماز میخونی؟چرا شیطانو لعن میکنی؟چرا دعا میکنی؟چرا صدقه میدی میگی:دلیلش رو وقتی مردم گذاشتنم تو قبر و نکیر و منکر دو طرفم استادند معلوم میشه...
یعنی تو حاضری با ذلت زندگی کنی بدبختی بکشی و توی جهنم این دنیا زندگی کنی ولی اون دنیا رو داشته باشی...
من ام یک دانشجوی این زمانه یک نچرالیست ام و به خدای تو اعتقاد ندارم و معتقدم خدمت کردن و شکوفا شدن در این دنیا بهتر از عذاب دیدن و تحمل برای بهشتیه که به نسیه به شما وعده داده شده...
حالا واقعا اگر این فرض هم واقعی باشه دیگه خیلی جالب میشه...
باید تا وقت داریم واقعا زندگی کنیم خدمت کنیم لذت ببریم شکوفا بشیم نه اینکه خودمونو خفه کنیم برای چیزی که معلوم نیست اصلا واقعی هست یا نه...
شرمنده از وراجی بنده اینا تو دلم بود