18

هرکس با قوه‌ی تصور خودش کسی دیگر را دوست دارد و این از قوه‌ی تصورش است که کیف می‌برد، نه آن زنی که روبه‌روی اوست. آن زن تصور درونی خودمان است. یک موهوم که با حقیقت اصلی فرق دارد.

کتاب صورتکها نوشته‎ی صادق هدایت

17

باید نگاه کنی! این یکی دیگر از مقررات ماست. بستن چشم‌هایت چیزی را عوض نمی‌کند. چون نمی‌خواهی شاهد اتفاقی باشی که می‌افتد، هیچ چیز ناپدید نمی‌شود. درواقع دفعه‌ی بعد که چشم باز کنی اوضاع بدتر می‌شود. دنیایی که تویش زندگی می‌کنیم اینجور است آقای ناکاتا، چشمانت را باز کن. فقط بزدل چشم‌هایش را می‌بندد. چشم بستن و پنبه در گوش چپاندن باعث نمی‌شود زمان از حرکت بایستد.


کتاب کافکا در کرانه نوشته‌ی هاروکی موراکامی

16

این حالت رو در نظر بگیر، خوب، مثلا تو پنجاه سال نماز و نیایش و خداپرستی کردی، حالا مُردی، به حساب خودت که دیگه درس‌ت رو خوب خوندی و راه‌ت رو هم خوب بلدی می‌ری درِ بهشت رو می‌زنی، نگهبان در رو باز می‌کنه و می‌پرسه کی هستی و چکار داری؟ تو هم واسش توضیح می‌دی که بابا من انسان‌ـم، بهترین مخلوق خدا، همون که خدا بعد از آفریدن‌ش  به خودش آفرین گفت و ما رو توی «زمین» قرار داد. باز نگهبان می‌پرسه زمین چیه؟ (حالا جالبه زمین یه بخشی از منظومه شمسی‌ـه که به دور ستاره‌ی خورشید، یکی از میلیارد ستاره‌ها، می‌چرخه و باز منظومه شمسی بخشی از کهکشان راه شیری، یکی از میلیون‌ها کهکشان، هست‌ش؛ -این اطلاعات گرچه هنوز کامل ثابت نشده ولی کسی هم نمی‌تونه ردش کنه -) بعد تو با اینکه می‌دونی امیدی نیست باز واسش توضیح می‌دی که من انسان‌م، که خداوند علاقه خاصی بهش داره و بعد از یه سری داستان‌ها ما رو توی زمین قرار داد...... 

 بعد از این همه توضیحات و تحقیقات فهمیدن که انسان رو میلیارد‌ها سال پیش بوجود آوردن و تا همین امروز واسه اولین بار یه نفر اسمشو گفته. اون موقع چه حسی بهت دست می‌ده؟؟ 



15

یک انسان را اگر در رودخانه فرو کنید به محض اینکه لباس‌های او خشک شد،‌‌ همان است که بود. یک انسان را اگر گرفتار اندوه نمایید از کرده‌های گذشته پشیمان می‌شود، ولی همین که اندوه او از بین رفت، به وضع اول برمی گردد و همانطور خودخواه و بی‌رحم می‌شود. چون شکل و رنگ بعضی از اشیا و کلمات بعضی از اقوام تغییر می‌کند و بعضی از اغذیه و البسه‌ی امروز متداول می‌شود که دیروز نبود، مردم تصور می‌کنند امروز غیر از دیروز است، ولی من می‌دانم چنین نیست و مردم حقیقت را دوست ندارند .

کتاب سینوهه نوشته‌ی میکا والتاری

14

Most people think someone's accused of a crime, They haul 'em in and bring 'em to trial, But it's not like that. It's not that fast. The wheels of justice turn slow.


---------------------------------------------------------------------------------------------


بیشتر مردم فکر می‌کنن یکی که به جرمی متهم می‌شه، اون رو یه راست میبرن واسه محاکمه، ولی اینجوری نیست؛ نه به این سرعت. چرخ‌های عدالت به کندی می‌چرخن.


فیلم مردی که آنجا نبود از برادران کوئن


Subscribe in Google Reader

13

تا به امروز در هیچ کتاب و نوشته، حقیقت وجود نداشته است ولی تصور می‌کنم که بعد از این هم در کتاب‌ها حقیقت وجود نخواهد داشت. ممکن است که لباس و زبان و رسوم و آداب و معتقدات مردم عوض شود ولی حماقت آن‌ها عوض نخواهد شد و در تمام اعصار می‌توان به‌وسیله‌ی گفته‌ها و نوشته‌های دروغ مردم را فریفت. زیرا همانطور که مگس، عسل را دوست دارد مردم هم دروغ و ریا و پوچی را که هرگز عملی نخواهد شد، دوست می‌دارند.


کتاب سینوهه نوشته‌ی میکا والتاری 


Subscribe in Google Reader

12

پدر خیال می‌کرد آدم وقتی در حجره خودش تنها باشد، تنهاست. نمی‌دانست که تنهایی را فقط در شلوغی می‌شود حس کرد!


کتاب سمفونی مردگان از عباس معروفی


Subscribe in Google Reader

11

This guy goes to a psychiatrist and says, "Doc, my brother's crazy. He thinks he's a chicken."

The doctor says, "Why don't you turn him in?"

The guy says,"I would, but I need the eggs."

Well, I guess that's, now, how I feel about relationships. They're totally irrational,crazy and absurd. But I guess we keep going through it because most of us need the eggs.

 

---------------------------------------------------------------------------------------------

 

یک لطیفه قدیمی است که می‌گوید، بنده ‌خدایی می‌رود پیش روانکاو می‌گوید: «برادرم دیوانه‌ است، فکر می‌کند مرغ است»‌، روانکاو به او می‌گوید «خوب چرا پیش من نمی‌آوریش». جواب می‌گیرد: «چون تخم‌مرغ‌هایش را نیاز داریم». خوب فکر کنم این خیلی شبیه نظر من درباره روابط انسانی است. این روابط کاملا غیر منطقی و احمقانه‌اند ولی فکر می‌کنم که ما آنها را ادامه می‌دهیم چون به تخم‌مرغ‌ها احتیاج داریم.

 

فیلم آنی هال از وودی آلن


Subscribe in Google Reader

10

یک روز داشتم با کورا صحبت می‌کردم. کورا برای من دعا کرد، چون خیال می‌کرد من گناه رو نمی‌بینم، می‌خواست من هم زانو بزنم دعا کنم، چون آدم‌هایی که گناه به نظرشون فقط چند کلمه است، رستگاری هم به نظرشون فقط چند کلمه است.


کتاب گوربه گور نوشته ی ویلیام فاکنر



9

Homer Simpson: Marge, When I'm with you, I get that feeling like when i got that smart kids report card by mistake, And for a minute, I thought had all As, And that my name was Howard Simberg

---------------------------------------------------------------------------------------------

هومر سیمپسون: مارج، وقتی با توام، حس وقتی رو دارم که اشتباهی کارنامه اون بچه زرنگه رو گرفته بودم و یه دقیقه فکر می‌کردم همه اون 20ها مال منه و اسمم هم هاوارد سیمبرگه.

سریال سیمپسون ها از مت گرونینگ