این حالت رو در نظر بگیر، خوب، مثلا تو پنجاه سال نماز و نیایش و خداپرستی کردی، حالا مُردی، به حساب خودت که دیگه درست رو خوب خوندی و راهت رو هم خوب بلدی میری درِ بهشت رو میزنی، نگهبان در رو باز میکنه و میپرسه کی هستی و چکار داری؟ تو هم واسش توضیح میدی که بابا من انسانـم، بهترین مخلوق خدا، همون که خدا بعد از آفریدنش به خودش آفرین گفت و ما رو توی «زمین» قرار داد. باز نگهبان میپرسه زمین چیه؟ (حالا جالبه زمین یه بخشی از منظومه شمسیـه که به دور ستارهی خورشید، یکی از میلیارد ستارهها، میچرخه و باز منظومه شمسی بخشی از کهکشان راه شیری، یکی از میلیونها کهکشان، هستش؛ -این اطلاعات گرچه هنوز کامل ثابت نشده ولی کسی هم نمیتونه ردش کنه -) بعد تو با اینکه میدونی امیدی نیست باز واسش توضیح میدی که من انسانم، که خداوند علاقه خاصی بهش داره و بعد از یه سری داستانها ما رو توی زمین قرار داد......
بعد از این همه توضیحات و تحقیقات فهمیدن که انسان رو میلیاردها سال پیش بوجود آوردن و تا همین امروز واسه اولین بار یه نفر اسمشو گفته. اون موقع چه حسی بهت دست میده؟؟
Most people think someone's accused of a crime, They haul 'em in and bring 'em to trial, But it's not like that. It's not that fast. The wheels of justice turn slow.
---------------------------------------------------------------------------------------------
بیشتر مردم فکر میکنن یکی که به جرمی متهم میشه، اون رو یه راست میبرن واسه محاکمه، ولی اینجوری نیست؛ نه به این سرعت. چرخهای عدالت به کندی میچرخن.
فیلم مردی که آنجا نبود از برادران کوئن
تا به امروز در هیچ کتاب و نوشته، حقیقت وجود نداشته است ولی تصور میکنم که بعد از این هم در کتابها حقیقت وجود نخواهد داشت. ممکن است که لباس و زبان و رسوم و آداب و معتقدات مردم عوض شود ولی حماقت آنها عوض نخواهد شد و در تمام اعصار میتوان بهوسیلهی گفتهها و نوشتههای دروغ مردم را فریفت. زیرا همانطور که مگس، عسل را دوست دارد مردم هم دروغ و ریا و پوچی را که هرگز عملی نخواهد شد، دوست میدارند.
کتاب سینوهه نوشتهی میکا والتاری
پدر خیال میکرد آدم وقتی در حجره خودش تنها باشد، تنهاست. نمیدانست که تنهایی را فقط در شلوغی میشود حس کرد!
کتاب سمفونی مردگان از عباس معروفی
This guy goes to a psychiatrist and says, "Doc, my brother's crazy. He thinks he's a chicken."
The doctor says, "Why don't you turn him in?"
The guy says,"I would, but I need the eggs."
Well, I guess that's, now, how I feel about relationships. They're totally irrational,crazy and absurd. But I guess we keep going through it because most of us need the eggs.
---------------------------------------------------------------------------------------------
یک لطیفه قدیمی است که میگوید، بنده خدایی میرود پیش روانکاو میگوید: «برادرم دیوانه است، فکر میکند مرغ است»، روانکاو به او میگوید «خوب چرا پیش من نمیآوریش». جواب میگیرد: «چون تخممرغهایش را نیاز داریم». خوب فکر کنم این خیلی شبیه نظر من درباره روابط انسانی است. این روابط کاملا غیر منطقی و احمقانهاند ولی فکر میکنم که ما آنها را ادامه میدهیم چون به تخممرغها احتیاج داریم.
فیلم آنی هال از وودی آلن
یک روز داشتم با کورا صحبت میکردم. کورا برای من دعا کرد، چون خیال میکرد من گناه رو نمیبینم، میخواست من هم زانو بزنم دعا کنم، چون آدمهایی که گناه به نظرشون فقط چند کلمه است، رستگاری هم به نظرشون فقط چند کلمه است.
کتاب گوربه گور نوشته ی ویلیام فاکنر