50

هـوا بـس نـاجوانمردانه سـرد اسـت ... ای

دمَـــت گـــرم‌و ســـرت خـــوش بــــاد

سلامم را تو پاسـخ گوی، در بگشای

منم من، میهمان هر شبت، لولی وَش مغموم

منم من، سنگ تی‌پا خورده‌ی رنجور...


کتاب زمستان سروده‌ی مهدی اخوان ثالث


Subscribe in Google Reader

49

کاسبی پسرش را فرستاد تا راز خوشبختی را از فرزانه‌ترین انسان دنیا بیاموزد. پسرک چهل روز در بیابان راه رفت، تا سرانجام به قلعه‌ی زیبایی بر فراز یک کوه رسید. مرد فرزانه‌ای که پسرک می‌جست، آن‌جا می‌زیست. اما قهرمان ما به جای ملاقات با مردی مقدس، وارد تالاری شد و جنب‌و جوش عظیمی را دید؛ تاجران می‌آمدند و می‌رفتند، مردم در گوشه و کنار صحبت می‌کردند، گروه موسیقی کوچکی نغمه‌های شیرین می‌نواخت، و میزی مملو از لذیذترین غذاهای بومی ِ آن بخش از جهان، آن‌جا بود. مرد فرزانه با همه صحبت می‌کرد، و پسرک مجبور بود دو ساعت منتظر بماند تا مرد فرزانه به او توجه کند.  مرد فرزانه با دقت به دلیل ملاقات پسرک گوش داد، اما به او گفت در آن لحظه فرصت ندارد تا راز خوشبختی را برای او توضیح دهد. به او پیشنهاد کرد نگاهی به گوشه و کنار قصر بیندازد و دو ساعت بعد بازگردد. سپس یک قاشق چای خوری به پسرک داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت: "علاوه بر آن می‌خواهم از تو خواهشی کنم. هم‌چنان که می‌گردی، این قاشق را هم در دست بگیر و نگذار روغن ِ درون آن بریزد". پسرک شروع به بالا و پایین رفتن از پلکان‌های قصر کرد و در تمام آن مدت، چشمش را به آن قاشق دوخته بود. پس از دو ساعت به خدمت مرد فرزانه بازگشت. مرد فرزانه پرسید: "فرش‌های ایرانی تالار غذاخوری‌ام را دیدی؟ باغی را دیدی که خلق کردنش برای استاد باغبان ده سال زمان برد؟ متوجه پوست‌نبشت‌های زیبای کتابخانه‌ام شدی؟" پسرک شرم‌زده اعتراف کرد هیچ ندیده است. تنها دغدغه‌ی او این بود که روغنی که مرد فرزانه به او سپرده بود، نریزد. مرد فرزانه گفت: "پس برگرد و با شگفتی‌های دنیای من آشنا شو. اگر خانه‌ی کسی را نبینی نمی‌توانی به او اعتماد کنی". پسرک قوت قلب گرفت، قاشق را برداشت و بار دیگر به اکتشاف قصر پرداخت. این بار تمامی آثار هنری روی دیوار ها و آویخته به سقف را تماشا کرد. باغ‌ها را دید، و کوه‌های گرداگردش را، لطافت گل‌ها را، و نیز سلیقه‌ای را که در نهادن هر اثر هنری در جای خود به کار رفته بود. هنگامی که نزد مرد فرزانه بازگشت، هر آنچه را که دیده بود، با تمام جزئیات تعریف کرد. مرد فرزانه پرسید: "اما آن دو قطره روغن که به تو سپرده بودم کجایند؟" پسرک به قاشق داخل دستش نگریست و دریافت که روغن ریخته است. مرد فرزانه گفت: «پس این است یگانه پندی که می‌توانم به تو بدهم: راز خوشبختی این است که همه‌ی شگفتی‌های جهان را بنگری، و هرگز آن دو قطره روغن درون قاشق را از یاد نبری.»


کتاب کیمیاگر نوشته‌ی پائولو کوئلیو


Subscribe in Google Reader

48

من سال‌ها نماز خوانده‌ام. بزرگترها می‌خواندند. من هم می‌خواندم. در دبستان مارا برای نماز به مسجد می‌بردند. روزی در ِ مسجد بسته بود. بقال سر گذر گفت: «نماز را روی بام مسجد بخوانید تا چند متر به خدا نزدیک‌تر باشید.» مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد و من سال‌ها مذهبی ماندم بی‌آنکه خدایی داشته باشم....


کتاب هنوز در سفرم سروده‌ی سهراب سپهری


Subscribe in Google Reader

47

....بالاخره کلوور(Clover) به سخن آمد و گفت: «دید ِ چشمم کم شده. حتی زمانی هم که جوان بودم نمی‌توانستم نوشته‌ها را بخوانم، ولی به نظرم می‌آید دیوار شکل دیگری به خودش گرفته. بنجامین، بگو ببینم هفت‌فرمان مثل سابق است؟»  برای یک بار در زندگی بنجامین حاضر شد که از قانونش عدول کند. با صدای بلند چیزی را که بر دیوار نوشته شده بود خواند. بر دیوار چیزی جز یک فرمان نبود: «همه‌ی حیوانات برابرند اما بعضی برابرترند.»


کتاب قلعه‌ی حیوانات نوشته‌ی جورج اورول


Subscribe in Google Reader

46

....بانوی مقدس تصمیم گرفت به همراه عیسای کوچک در آغوشش، برای بازدید از صومعه‌ای به روی زمین فرود آید. کشیش‌ها که مفتخر شده بودند، صف عظیمی تشکیل دادند و یکی یکی به پیشگاه مادر مقدس می‌آمدند تا سرسپردگی‌شان را ابراز کنند. یکی اشعار زیبا می‌خواند، دیگری کتاب مقدس را از بر می‌خواند، یکی دیگر نام تمامی قدیس‌ها را بر زبان می‌آورد. و به همین ترتیب، راهبی پس از راهب دیگر، با بانو و عیسای کوچک بیعت می‌کردند. در انتهای صف، راهبی ایستاده بود که از پست ترین رده‌ی راهبان صومعه بود و هرگز متون خردمندانه‌ی آن دوران را نیاموخته بود. والدینش مردمی ساده بودند که در سیرکی قدیمی کار می‌کردند و به او فقط بالا انداختن توپ و چند تردستی آموخته بودند. وقتی نوبت او رسید، کشیشانِ دیگر می‌خواستند مانع‌ش شوند، چون آن شعبده‌باز پیر هیچ‌چیز برای گفتن نداشت و ممکن بود تصویر صومعه را در نظر بانوی مقدس مخدوش کند. با این حال، این راهب نیز از ته دل مایل بود از سوی خودش چیزی به عیسا و مادر مقدس تقدیم کند. همان‌طور که نگاه‌های سرزنش‌بار برادران روحانی را بر خود احساس می‌کرد، چند پرتقال از جیبش بیرون آورد و شروع به بالا و پایین انداختن آن‌ها کرد و با آن‌ها تردستی‌هایی انجام داد، تنها کاری که بلد بود. تنها در این لحظه بود که عیسای کوچک خندید و در آغوش بانو، شروع به دست زدن کرد. و به خاطر او بود که مادر مقدس بازوان‌ش را گشود و اجازه داد کودک را لحظه‌ای در آغوش بگیرد.


کتاب کیمیاگر نوشته‌ی پائولو کوئلیو


Subscribe in Google Reader

45

....عادت بر این جاری شده بود که هر عمل موفقیت آمیز و هر پیش‌آمد خوبی به حساب ناپلئون گذاشته شود. اغلب شنیده می‌شد که مرغی به مرغ دیگر می‌گوید: «تحت توجهات رهبر ما رفیق ناپلئون من ظرف شش روز پنج تخم کرده‌ام.» و یا دو گاوی که از استخر آب می‌نوشیدند می‌گفتند: «به مناسبت رهبری خردمندانه‌ی رفیق ناپلئون آب گوارا شده است!»


کتاب قلعه‌ی حیوانات نوشته‌ی جورج اورول


Subscribe in Google Reader

44

....شش سال بعدی زندگی‌ام را دور از هر آنچه به نظر می‌رسید با مسائل عرفانی ارتباطی داشته باشد، زیستم. در این دوره‌ی تبعید روحانی، مسائل مهم بسیاری را آموختم: اینکه تنها هنگامی حقیقتی را می‌پذیریم که نخست در ژرفای روح‌مان انکارش کرده باشیم؛ که نباید از سرنوشت خود بگریزیم، و اینکه دست خداوند، علی رغم سخت‌گیری‌اش، بی‌نهایت سخاوتمند است.


کتاب کیمیاگر نوشته‌ی پائولو کوئلیو


Subscribe in Google Reader

43

....صبح‌های یکشنبه سکوئیلر(Squealer) از روی قطعه کاغذ درازی که با یکی از پاهای جلویش نگه می‌داشت برای آنان می‌خواند که تولید مواد مختلف غذایی دویست درصد، سیصد درصد و حتی پانصد درصد افزایش یافته است. حیوانات دلیلی نمی‌دیدند که گفته‌های او را باور نکنند. مخصوصاً که آن‌ها دیگر به‌طور روشن شرایط زندگی قبل از انقلاب را به‌خاطر نداشتند. ولی بعضی روزها دل‌ـشان می‌خواست ارقام کمتری به‌خورد آن‌ها می‌دادند و غذای بیشتر....


کتاب قلعه‌ی حیوانات نوشته‌ی جورج اورول


Subscribe in Google Reader

42

امروز گوسفندی را برای من قربانی کردند. چقدر زجر کشیدم. درد گوسفند را تا اعماق وجودم احساس می‌کردم. هنگامی که خون از گردنش فوران می‌کرد، گویی که این خون من است که بر زمین می‌ریزد. می‌دیدم که حیوان زبان‌بسته برای حیات خود تلاش می‌کند. دست‌و پا می‌زند، می‌خواهد ضجّه کند، از دنیا و همه چیز استمداد کند، و از زیر کارد براق بگریزد. اما افسوس! که مظلوم است و اسیر و دست‌و پا بسته است. و زیر پنجه‌های توانای دو جوان بر خاک افتاده، و قدرت هیچ کاری را ندارد.


کتاب رقصی چنان میانه‌ی میدانم آرزوست نوشته‌ی شهید دکتر مصطفی چمران


Subscribe in Google Reader

41

....رسم بر این شده بود که هر وقت خراب‌کاری پیش می‌آمد به سنوبال(Snowball) مربوطش می‌کردند. اگر شیشه‌ی پنجره‌ای می‌شکست یا راه آب‌ی مسدود می‌شد می‌گفتند که سنوبال شبانه آمده و مرتکب آن شده است، وقتی کلید انبار آذوقه گم شد تمام حیوانات مزرعه معتقد بودند که سنوبال آن را در چاه انداخته است. و غریب اینکه حتی بعد از آن که کلید را اشتباهاً زیر کیسه‌ی آذوقه گذاشته بودند و آن را پیدا کردند باز همه به اعتقاد خود باقی بودند. ماده گاوها متفقاً می‌گفتند که سنوبال مخفیانه و شبانه به جایگاه آنان می‌رود و آن‌ها را در عالم خواب می‌دوشد. شایع بود که موش‌های صحرایی که در آن زمستان اسباب زحمت شده بودند هم با سنوبال همدست‌اند...


کتاب قلعه‌ی حیوانات نوشته‌ی جورج اورول


Subscribe in Google Reader