55

....اگر خداوند فقط تکه‌ای از زندگی می‌بخشید، به یک کودک بال می‌بخشیدم بی‌آنکه در چگونگی پروازش دخالت کنم. به سالمندان می‌آموختم که مرگ با فراموشی می‌آید نه پیری. ای انسان‌ها چقدر از شما آموخته‌ام. آموخته‌ام که همه می‌خواهند به قله برسند حال آنکه لذت حقیقی در بالا رفتن از کوه نهفته است. آموخته‌ام زمانی که کودک برای اولین بار انگشت پدر را می‌گیرد او را اسیر خود می‌کند تا  همیشه. آموخته‌ام که یک انسان فقط زمانی حق دارد به همنوعش از بالا نگاه کند که دست یاری به سویش دراز کرده باشد. چه بسیار چیزها از شما آموخته‌ام، ولی افسوس که هیچکدام به کار نمی‌آید وقتی که در یک تابوت آرام می‌گیرد تا به همت شانه‌های پر مهر شما به خانه‌ی تنهائی‌ام بروم....


قسمتی از وصیت‌نامه‌ی گابریل گارسیا مارکز


Subscribe in Google Reader

54

....دیگر کلام ِالله را فهمیده‌ام: هیچ‌کس از ناشناخته‌ها نمی‌ترسد، چون هرکس قادر است هر آنچه را که می‌خواهد و نیاز دارد، به‌دست آورد. تنها به خاطر از دست دادن چیزی می‌ترسیم که داریم، چه زندگی‌مان و چه کشت‌زار هامان. اما هنگامی که بفهمیم سرگذشت ما و سرگذشت جهان، هردو توسط یک دست نوشته شده‌اند، هراس‌مان را از دست می‌دهیم.


کتاب کیمیاگر نوشته‌ی پائولو کوئلیو


Subscribe in Google Reader

53

اگر آدم همواره همان آدم‌های ثابت را ببیند، احساس می‌کند بخشی از زندگی‌اش را تشکیل می‌دهند. و از آن‌جا که بخشی از زندگی ما می‌شوند، هوس می‌کنند زندگی ما را هم تغییر بدهند. اگر آدم آن‌طور که آن‌ها انتظار دارند عمل نکند، به باد انتقادش می‌گیرند. چون هرکس فکر می‌کند دقیقاً می‌داند ما باید چطور زندگی کنیم. اما هرگز نمی‌دانند چگونه باید زندگی خودشان را بزیند. مثل زن خواب‌گزار که نمی‌دانست چگونه باید به رویاهای خودش تحقق بخشد....


کتاب کیمیاگر نوشته‌ی پائولو کوئلیو


Subscribe in Google Reader

52

من اعتقادی به خرافات ندارم ولی در بی‌اعتقادی خودم هم متعصب نیستم.


کتاب تخت ابونصر نوشته‌ی صادق هدایت


Subscribe in Google Reader

51

کیمیاگر افسانه‌ی "نرگس" را می‌دانست، جوان زیبایی که هر روز می‌رفت تا زیبایی خود را در دریاچه‌ای تماشا کند. چنان شیفته‌ی خود می‌شد که روزی به درون دریاچه افتاد و غرق شد. در جایی که به افتاده بود، گـُلی رویید که "نرگس" نامیدنش. اما اسکار وایلد(Oscar Wilde) داستان را چنین پایان نمی‌برد. می‌گفت وقتی نرگس مُرد، اوریادها -الهه‌های جنگل -به کنار دریاچه آمدند که از یک دریاچه‌ی آب شیرین، به کوزه‌ای سرشار از اشک‌های شور استحاله یافته بود. اوریادها پرسیدند: «چرا می‌گریی؟» دریاچه گفت: «برای نرگس می‌گریم.» اوریادها گفتند: «آه، شگفت‌آور نیست که برای نرگس می‌گریی...» وادامه دادند: «هرچه بود، با آنکه همه‌ی ما همواره در جنگل در پی‌اش می‌شتافتیم، تنها تو فرصت داشتی از نزدیک زیبایی‌اش را تماشا کنی.» دریاچه پرسید: «مگر نرگس زیبا بود؟» اوریادها، شگفت‌زده پاسخ دادند: «کی می‌تواند بهتر از تو این حقیقت را بداند؟ هرچه بود، هر روز در کنار تو می‌نشست.» دریاچه لختی ساکت ماند. سرانجام گفت: «من برای نرگس می‌گریم، اما هرگز زیبایی او را در نیافته بودم. برای نرگس می‌گریم، چون هر بار از فراز کناره‌ام به رویم خم می‌شد، می‌توانستم در اعماق دیدگانش، بازتاب زیبایی خودم را ببینم».


کتاب کیمیاگر نوشته‌ی پائولو کوئلیو


Subscribe in Google Reader