107

یادم هست پیش از ازدواج‌، مدتی با همسرم همکار بودم. فضای کار باعث شده بود که او از شخصیت و اطلاعاتِ من خوشش بیاید. ناگفته هم نماند؛ خودم بدم نمی‌آمد که او این قدر شیفته‌ی یک آدمِ فراواقعی و به قولِ خودش «عجیب و غریب» شده!
ما با هم ازدواج کردیم. سالِ اول را پشتِ سر گذاشتیم و مثلِ همه‌ی زن و شوهرهای دیگر، بالاخره یک روزی دعوای سختی با هم کردیم. در آن دعوا چیزی از همسرم شنیدم که حالا بعد از جدایی‌مان، چراغِ راهِ آینده‌ رفتارهایم شده:
-«منو باش که خیال می‌کردم تو چه آدمِ بزرگ و خاصی هستی!... ولی می‌بینم الآن هیچ‌چی نیستی!... یه آدمِ معمولی!»
امروز که دقت می‌کنم، می‌بینم تقریبا همه‌ ما در طولِ زندگی، به لحظه‌یی می‌رسیم که آدم‌های خاص و افسانه‌ ای مان، تبدیل به آدمی واقعی و معمولی می‌شوند. و درست در همان لحظه، آن آدمی که همیشه برایمان بُت بوده، به طرزِ وحشتناکی خُرد و خاکشیر خواهد شد.
ما اغلب دوست داریم از کسانی که خوش‌مان می‌آید، بُت درست کنیم و از آن‌ها «اَبَر انسان» بسازیم. و وقتی آن شخصیتِ ابرانسانی تبدیل به یک انسانِ عادی شد، از او متنفر شویم.
واقعیت آن است که همه، آدم‌ها معمولی‌ هستند. حتی آن‌هایی که ما ابرانسان می‌پنداریم هم وقتی دست‌شویی می‌روند، می‌گوزند، وقتی می‌خوابند، آبِ دهن‌شان روی بالش می‌ریزد، آن‌ها هم دچار اسهال و یبوست می‌شوند، می‌ترسند، دروغ می‌گویند، عرقِ‌شان بوی گند می‌دهد و دهن‌شان سرِ صبح، بوی خُسفه‌ی خَر!

دالتون ترومبو  فیلم‌نامه‌نویس و نویسنده‌ی آمریکایی


 

106

اگر ثروتمند باشی سرما یک نوع تفریح می شود تا پالتو پوست بخری، خودت را گرم کنی و به اسکی بروی اگر فقیر باشی برعکس سرما بدبختی می شود و آن وقت یاد می گیری که حتی از زیبایی یک منظره برف متنفر باشی.


کتاب نامه به کودکی که هرگز زاده نشد نوشته‌ی اوریانا فلاچی



 

105

If the only thing keeping a person decent is the expectation of divine reward, then brother that person is a piece of shit; and I'd like to get as many of them out in the open as possible


Nic Pezzolatto's True Detective

---------------------------------------------------------------------------------------------


اگر تنها چیزی که یه نفر رو نجیب نگه میداره انتظارش بابت پاداش الهیه، پس این آدم از آشغال هم کمتره و دلم میخواد هر قدر از اونا رو که امکان داره به مردم بشناسونم.

سریال کارآگاه حقیقی از نیک پیزولاتو




   

103

خودمان و مرگ‌های دیگران. چندبار باید بگویم هرقدر هم که شاهد مردن دیگران باشیم، این نظاره، ما را مهیای رویارویی با مرگ خودمان نمی‌کند. آیا این دیگران، هنگام مرگ، مرگ را یکسان تجربه می‌کنند؟ یا همانگونه که زندگی را متفاوت از سر گذرانده‌اند مرگ را به اشکال مختلف تجربه خواهند کرد؟ خرد عرفی بر این باور پای می‌فشارد که: «ما جملگی در گور با هم برابریم». اما آیا این سخن، سخنی از سوی کسانی که گرفتار جهل مرکب‌اند و می‌خواهند دست شناخت بر سر مرگ بکشند، نیست؟ زیرا هر آنچه که برای‌مان نقل می‌کنند از "مردن" است و نه خود "مرگ".


کتاب مرگ، آن یگانه و هنر تئاتر نوشته‌ی هوارد بارکر


102

اما خود حزب نیز تأکید می‌کرد که کارگران به‌طور طبیعی در مرتبه‌ای پایین‌تر از دیگران قرار دارند و باید مانند حیوانات، با به‌‌کار گیری چند قانون ساده، آن‌ها را زیر فرمان نگه داشت. در واقع درباره‌ی کارگران اطلاعات کمی وجود داشت. نیازی هم به شناخت بیشتر از آن‌ها نبود. تا زمانی که به کار و تولید مثل مشغول بودند، سایر فعالیت‌هایشان اهمیتی نداشت.

...هیچ کوششی به منظور تعلیم عقاید حزب به آن‌ها صوورت نمی‌گرفت. داشتن عقاید و احساسات سیاسی قوی برای کارگران، خیلی هم مطلوب حزب نبود. برای آن‌ها فقط برخورداری از احساسات ساده‌ی وطن‌پرستی واجب بود تا در مواقع لزوم بتوان بر مبنای چنین احساساتی آن‌ها را به قبول ساعت کار طولانی‌تر و یا کم کردن جیره، مجاب کرد.


کتاب 1984 نوشته‌ی جورج اورول


101

I fell asleep without realizing it. And when I awakened, there were all my relatives speaking in low tones and saying nothing but the kindest things about me. Then I knew I was dead


Ernst Lubitsch's Heaven Can Wait

---------------------------------------------------------------------------------------------


ناغافل خوابم برد. وقتی بیدار شدم، دیدم تمام دوستان و آشنایانم بالای سرم ایستاده‌اند و چیزهای خوب درموردم می‌گویند. آن‌وقت بود که فهمیدم مُرده‌ام.


فیلم بهشت می‌تواند صبر کند از ارنست لوبیچ



99

وینستون در همان حال که مشغول تنظیم مجدد ارقام مربوط به وزارت فراوانی بود با خود اندیشید این کار در حقیقت سندسازی هم نیست. فقط جابجا کردن یک سری پرت‌وپلا با یک سری پرت‌وپلای دیگر بود. بیشتر موضوع‌‌هایی که با آن‌ها سروکار داشت نه ارتباطی با دنیای واقعی داشتند، نه حتی ربطی به یک دروغ صریح. آمارهای اصلاح شده به اندازه‌ی آمارهای اصلی واهی بودند. در اکثر اوقات از وینستون انتظار داشتند که آمار و ارقام را به ابتکار خودش دست‌کاری و اصلاح کند. مثلا در مورد اظهارنظر وزارت فراوانی تخمین زده‌ بودند که میزان تولید پوتین برای یک فصل بالغ بر صد و چهل و پنج ملیون جفت خواهد شد. تولید واقعی شصت و دو میلیون جفت بود. ولی وینستون در بازنویسی، تخمین وزارت فراوانی را به پنجاه و هفت میلیون تبدیل کرد تا طبق معمول بتوانند ادعا کنند میزان تولید از سهمیه درنظرگرفته شده بالاتر بوده‌است. به‌هرحال هیچ‌کدام از ارقام شصت و دو میلیون، پنجاه و هفت میلیون و یا صد و چهل و پنج میلیون به حقیقت نزدیک نبود. بلکه به احتمال زیاد اصلا پوتینی تولید نشده بود. و به احتمال قوی‌تر هیچ کس از میزان تولید کفش اطلاع نداشت، اصولا برای کسی اهمیت هم نداشت. تنها چیزی که همه می‌دانستند این بود که در هر فصل بر روی کاغذ تعداد سرسام آوری کفش تولید می‌شد، در حالی‌که شاید نیمی از مردم پا برهنه بودند.


کتاب 1984 نوشته‌ی جورج اورول


97

دانستن و ندانستن، آگاهی از صداقت کامل و گفتن دروغ های ساختگی، اعتقاد هم‌زمان به دو عقیده که یکدیگر را خنثی می‌کردند در حالی که می‌دانی متضاد هم هستند، استفاده از منطق علیه منطق، اعتقاد پایبندی به اخلاق و زیر پا گذاشتن آن، اعتقاد به ناممکن بودن دمکراسی و پذیرش حزب به عنوان پاسدار دمکراسی، فراموش کردن هر آنچه که لازم است به فراموشی سپرده شود و باز در موقع لزوم آن را به یاد آوردن و مجدداً به فراموشی سپردن و بالاتر از همه به کار بردن همین فرایند در مورد خود_که نهایت هوشمندی بود: به شیوه‌ای آگاهانه القای ناآگاهی کردن و بعد یک بار دیگر، ناآگاه شدن از هیپنوتیزمی که در مورد خود انجام داده‌ای. حتی برای درک «دوگانه‌باوری» می‌بایست از دوگانه‌باوری استفاده می‌شد.


کتاب 1984 نوشته‌ی جورج اورول



96

«واقعیت» آن‌گونه که حزب حاکم به آن اعتقاد دارد، بیرونی نیست. «واقعیت فقط در ذهن انسان است نه هیچ جای دیگر... هرچه که حزب آن را حقیقت بداند، حقیقت است.»


کتاب 1984 نوشته‌ی جورج اورول




95

می‌بینی چه شب ساکتی است؟ انگار هیچکس در این دنیا نیست!

یا شاید هم... من در دنیای هیچکس نیستم... .


ایگور استراوینسکی - آهنگساز آثاری همچون Short Cuts و Rise of the Gaurdians