دیروز جاهد بعد از مدت ها اومد خونمون (مامان جاهد میشه خالهی بابام ، پس در واقع من میشم پسر پسرخالهی جاهد و اصولا اون میشه پسر خالهی بابام ) ، بعد از یه سری چرتو پرتای همیشگی(که توی بعضی کشورها دیگه جا افتاده تو فرهنگشون ؛ ایرانـو نمی گم ،اون کشورای دورو می گم ) یه دفعه وارد بحث ازدواج شدیم –چون جاهد به تازگی ازدواج کرده - ، تا حالا موقعیتش پیش نیومده بود که ازش بپرسم تو که از مخالفان سر سخت ازدواج بودی چطور شد رفتی یهو ازدواج کردی ؟
گفتش ، به قول شاعر هرکی از تاریکی می ترسه شبـو دوست داره ؛ من اگه صد تا رفیق دارم پنجاه تاشون ازدواج کردن و از پنجاه تا چهل و پنج تاشون طلاق گرفتن ، شاید واسه همین از ازدواج متنفر بودم . متنفر که نه ، بیشتر میترسیدم
بهش گفتم حالا که ازدواج کردی نظرت چیه ؟ حداقل نصف ِ آزادید به باد فنا رفت ، حالا چی ؟
تعبیر جالبی از ازدواج واسم گفت ، گفتش الان درسته که نصف ِ قبل هم نمی تونم فیلم نگاه کنم و خیلی کارای دیگه ، ولی می ارزه . ازدواج مثل اینه که یه تاقچه تو اتاقت داشته باشی که قاب عکست رو همراه با دو تا شمع دونی می ذاری روش ، حالا مجبور شدی شمع دونی هارو بر داری و به جاش عکس همسرتو بذاری ، شاید بعضی وقتا گوشهی تیزه قاب عکس روی دستت یه خراشی هم بندازه .
من که هنوز پای حرفم هستم ؛ دنیا مجردی یه خصوصیاتی داره ، دنیای نهمجردی یه خصوصیات دیگه ، من مجردی رو ترجیح میدم .
جوانک که از کوچکی با رویای هنرپیشه شدن بزرگ شده بود بواسطهی یکی از دوستانش توانست که به پشت صحنهی یک از قسمتهای یک سریال پر طرفدار بیاید.
- <در فیلم> دختر بعد از یک نزاع طولانی با مادر یک نر و مادهی ناجوان مردانه میخوره | کات
- (جوانک که از حالت طبیعی دختر در فیلم خیلی خوشش آمد بعداز فیلمبرداری جلو رفت)
پسر: من واقعا از بازی شما تحت تاثیر قرار گرفتم
دختر: خیلی ممنون
پسر: حالتتون بعد از خوردن سیلی خیلی طبیعی بود، نقش رو خیلی واقعی بازی کردی
دختر: نظر لطفتـه
دختر: (با صدای بلند) یکی یه تیکه یخ بیاره