10

یک روز داشتم با کورا صحبت می‌کردم. کورا برای من دعا کرد، چون خیال می‌کرد من گناه رو نمی‌بینم، می‌خواست من هم زانو بزنم دعا کنم، چون آدم‌هایی که گناه به نظرشون فقط چند کلمه است، رستگاری هم به نظرشون فقط چند کلمه است.


کتاب گوربه گور نوشته ی ویلیام فاکنر



9

Homer Simpson: Marge, When I'm with you, I get that feeling like when i got that smart kids report card by mistake, And for a minute, I thought had all As, And that my name was Howard Simberg

---------------------------------------------------------------------------------------------

هومر سیمپسون: مارج، وقتی با توام، حس وقتی رو دارم که اشتباهی کارنامه اون بچه زرنگه رو گرفته بودم و یه دقیقه فکر می‌کردم همه اون 20ها مال منه و اسمم هم هاوارد سیمبرگه.

سریال سیمپسون ها از مت گرونینگ

8

دیروز جاهد بعد از مدت ها اومد خونمون (مامان جاهد میشه خاله‌ی بابام ، پس در واقع من می‌شم پسر پسرخاله‌ی جاهد و اصولا اون می‌شه پسر خاله‌ی بابام ) ، بعد از یه سری چرتو پرتای همیشگی(که توی بعضی کشورها دیگه جا افتاده تو فرهنگشون ؛ ایران‌ـو نمی گم ،اون کشورای دورو می گم ) یه دفعه وارد بحث ازدواج شدیم –چون جاهد به تازگی ازدواج کرده - ، تا حالا موقعیتش پیش نیومده بود که ازش بپرسم تو که از مخالفان سر سخت ازدواج بودی چطور شد رفتی یهو ازدواج کردی ؟

گفتش ، به قول شاعر هرکی از تاریکی می ترسه شب‌ـو دوست داره ؛ من اگه صد تا رفیق دارم پنجاه تاشون ازدواج کردن و از پنجاه تا چهل و پنج تاشون طلاق گرفتن ، شاید واسه همین از ازدواج متنفر بودم . متنفر که نه ، بیشتر می‌ترسیدم

بهش گفتم حالا که ازدواج کردی نظرت چیه ؟ حداقل نصف ِ آزادید به باد فنا رفت ، حالا چی ؟

تعبیر جالبی از ازدواج واسم گفت ، گفتش الان درسته که نصف ِ قبل هم نمی تونم فیلم نگاه کنم و خیلی کارای دیگه ، ولی می ارزه . ازدواج مثل اینه که یه تاقچه تو اتاقت داشته باشی که قاب عکست رو همراه با دو تا شمع دونی می ذاری روش ، حالا مجبور شدی شمع دونی هارو بر داری و به جاش عکس همسرتو بذاری ، شاید بعضی وقتا گوشه‌ی تیزه قاب عکس روی دستت یه خراشی هم بندازه .

 

من که هنوز پای حرفم هستم ؛ دنیا مجردی یه خصوصیاتی داره ، دنیای نه‌مجردی یه خصوصیات دیگه ، من مجردی رو ترجیح می‌دم .


Subscribe in Google Reader 

7

در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد. این درد‌ها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این درد‌های باور نکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمد‌های نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می‌کنند آن را با لبخند، شکاک و تمسخرآمیز تلقی کنند – زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی توسط شراب و خواب مصنوعی بوسیله‌ی افیون و مواد مخدره است- ولی افسوس که تاثیر اینگونه دارو‌ها موقت است و به جای تسکین پس از مدتی بر شدت درد می‌افزاید.

کتاب بوف کور نوشته‌صادق هدایت

6

وقتی به جای پارک همیشگی تو شهر رسیدم، دیدم اشغال‌ـه. یعنی دیر سر کار رسیده بودم و یه ماشین دیگه جای من پارک بود. یعنی یه نفر جای پارک من رو گرفته بود. یه لحظه تو ماشینم نشستم، نمی‌دونستم کجا برم. همین طور به جلوم خیره شده بودم. بعد ماشینم رو گذاشتم تو دنده و رفتم تو شکم اون ماشینه. به نظر می‌اومد کار دیگه‌ای نمی‌شد کرد. یعنی جای دیگه‌ای نبود، پس ماشینم رو گذاشتم تو دنده عقب، رفتم عقب و دوباره کوبیدم به اون ماشین. و دوباره و دوباره و دوباره، تا اینکه اون ماشینه،که جای من رو غصب کرده بود، مثل یه آکاردئون مچاله شد به دیوار ساختمان. حالا جای پارکم رو پس گرفته بودم، و پارک کردم. از ماشین پیاده شدم و برگشتم برم به طرف دفتر کارم. اون موقع بود که متوجه شدم. اصلا اون جا جای پارک من نبود. سری این ور اون ور گردوندم. اینجا هیچ قرابتی با جایی که توش کار می‌کردم نداشت. نمی‌دونستم کجا هستم


قسمتی از نمایشنامه هفت طبقه طبقه موریس پنیج

 


5

این وظیفه‌ی نویسنده است که اگر نمی‌تواند شاهکار بنویسد، دست کم از نوشتن آشغال خودداری کند و به طریق اولی، این وظیفه‌ی ناشر است که اگر نمی‌تواند شاهکاری برای چاپ پیدا کند، حداقل از چاپ آشغال خودداری کند. 

کتاب رویای نوشتن از رابرت ژیرو



و تو‌ای خواننده: اگر نمی‌توانی شاهکار بخوانی... لااقل آشغال نخوان


و تو‌ای ژیرو، چه کسی معلوم می‌کند که آشغال چیست و شاهکار کدام؟ 

آیا در طی زمان بسیاری از شاهکار‌ها جای خود را به آشغال ندادند؟ و بسیاری از آنچه که در زمانی غیر از زمان خود مطرح شده بود و آشغال در نظر گرفته می‌شدند، شاهکار محسوب نشدند؟ 

این روح زمان است که زمانی چیزی را آشغال می‌داند و زمانی آشکار؟!


Subscribe in Google Reader

4

جوانک که از کوچکی با رویای هنرپیشه شدن بزرگ شده بود بواسطه‌ی یکی از دوستانش توانست که به پشت صحنه‌ی یک از قسمت‌های یک سریال پر طرفدار بیاید. 

- <در فیلم> دختر بعد از یک نزاع طولانی با مادر یک نر و ماده‌ی ناجوان مردانه می‌خوره | کات

- (جوانک که از حالت طبیعی دختر در فیلم خیلی خوشش آمد بعداز فیلمبرداری جلو رفت) 

پسر: من واقعا از بازی شما تحت تاثیر قرار گرفتم

دختر: خیلی ممنون

پسر: حالتتون بعد از خوردن سیلی خیلی طبیعی بود، نقش رو خیلی واقعی بازی کردی

دختر: نظر لطفت‌ـه

دختر: (با صدای بلند) یکی یه تیکه یخ بیاره


Subscribe in Google Reader

3

Ken : At the same time as trying to lead a good life, I have to reconcile myself with the fact that, yes, I have killed people. Not many people. Most of them were not very nice people. Apart from one person.

Ray : Who's that?

Ken : This fellow,Danny Aliband's brother. He was just trying to protect his brother. Like you or I would. He was just a lollipop man.

He came at me with a bottle.What are you gonna do? I shot him down.

Ray : Hmm. In my book, though, sorry,someone comes at you with a bottle, that is a deadly weapon,he's gotta take the consequences.

Ken : I know that in my heart. I also know that he was just trying

to protect his brother, you know?

Ray : I know. But a bottle,that can kill you. It's a case of it's you or him. If he'd come at you with his bare hands, that'd be different. That wouldn't have been fair.

Ken : Well, technically, your bare hands can kill somebody, too. They can be deadly weapons, too.I mean, what if he knew karate, say?

Ray : You said he was a lollipop man.

Ken : He was a lollipop man.

Ray : What's a lollipop man doing knowing fucking karate?

Ken : I'm just saying.

Ray : How old was he?

Ken : About 50.

Ray : What's a 50-year-old lollipop man doing knowing fucking karate? What was he,a Chinese lollipop man?

---------------------------------------------------------------------------------------------

 

کن: یه زمانی تقریبا همون موقع‌ها که سعی داشتم یه زندگی خوب رو جلو ببرم ، مجبور شدم خودمو به این حقیقت راضی کنم که من آدم ‌کشتم. البته آدمای زیادی که نه ، بیشترشون هم آدمای چندان خوبی نبودن. غیر از یه نفر.
ری: کی بود؟
کن: داداش اون یارو دنی آلیبند بود. اون فقط سعی کرد از برادرش محافظت کنه. کاری که ممکنه من یا تو هم انجام بدیم. اون فقط یه آب‌نبات‌فروش بود. اما خب با یه بطری طرفم اومد. تو بودی چی‌کار می‌کردی؟ منم با یه شلیک کارشو ساختم.
ری: آهان. خب توی قوانین من، فکر کنم اگه یکی با یه بطری سراغت بیاد... شرمنده‌م، اما این یه سلاح مرگباره. اون آدم هم عاقبت‌شو دید.
کن: من اینو ازته قلبم می‌دونم، اما درضمن می‌دونم که اون فقط سعی داشت از برادرش محافظت کنه، می‌فهمی؟
ری: می‌فهمم، اما با یه بطری! این می‌تونه تو رو بکشه. این یه چیزیه تو این مایه‌ها که "یا تو، یا اون". خب اگه دست خالی جلوت در می‌اومد فرق داشت. اون‌وقت زیاد عادلانه نبود.
کن: اما از نظر تکنیکی دستای خالی یه نفر هم می‌تونه بکشتت. اونا هم می‌تونن یه اسلحه مرگبار باشن. اگه کاراته بلد بود چی؟
ری: تو گفتی اون یه آب‌نبات‌فروش بود!
کن: قبلا آب‌نبات‌فروش بود،
ری: یه آب‌نبات‌فروش می‌خواد چه غلطی کنه که کاراته بدونه؟
کن: من فقط گفتم...
ری: چند سالش بود؟
کن: حدود پنجاه سال.
ری: آخه یه مردک پنجاه ساله‌ی آب‌نبات‌فروش چه غلطی می‌خواد کنه که کاراته بلد باشه؟ مگه کی بوده؟ یه آب‌نبات‌فروش چینی؟


فیلم در بروژ از مارتین مک‌دونا

2

 
به من می‌گویند تو چطور آدمی هستی که امتحان زبان بیگانه‌ی انگلیسی را عرض ده دقیقه تمام می‌کنی و بیست می‌گیری و سر امتحان زبان فرسی، زبان مادریت، عرق سگی از تو می‌ریزد؟ مگر ایرانی نیستی؟ 
آخه به من چه که جمله از نهاد و گزاره تشکیل شده؛ به من چه که جمله‌ی «گاو حسن شیر نمی‌دهد» نباید در جواب «برنامه‌ی فردایت چیست؟» بیاید. 
به من حق بدید که از زبان فارسی متنفر شم. ولی از بعضی جهات به زبان فارسی افتخار می‌کنم، افتخار می‌کنم که دومین زبان سخت دنیاست، یک جمله را به انواع شکل‌ها می‌شود به کار برد، و به اصطلاح به طور بسیار زیبایی می‌شود رید توش، به همینش خیلی می‌حالم. 
از درس ادبیات خوشم میاد چون توش احساس است ولی زبان فارسی و دستور زبان فارسی بی‌حس‌ترین و چرتو پرت ترین درسیه که دارم می‌خونم. این جفنگیات به چه درد من می‌خواد بخوره؟ کِیف زبان فارسی به همون ریدن توشه. 
ماشاا... الان آدمای عقل گرا (یا هر جفنگی که هست) زیاد شدن، و جامعه ایران تبدیل شده به دو دسته‌ی انسان‌های عقل گرا و انسان‌های عقل گرا نه؛ آدمای عاقل زیاد شدن، آدمای با احساس کم ، و این خوب نیست که یه نفر فکر کنه خیلی می‌فهمه ولی نفهمه، چون در این موقع چند چیزو با هم از دست داده. 
 
  (-چه جفنگی بافتم-)
ختم جلسه ! آزادید
  

1

لنی اول با این جوان که یک کلمه هم انگلیسی نمی دانست رفیق شده بود. و به همین دلیل روابطشان با هم بسیار خوب بود. اما سه ماه نگذشته بود که عزی شروع کرد مثل بلبل انگلیسی حرف زدن و فاتحه ی دوستی شان خوانده شد. فورا دیوار زبان میانشان بالا رفته بود. دیوار زبان وقتی کشیده می شود که دو نفر به یک زبان حرف می زنند. آن وقت دیگر مطلقا نمی توانند حرف هم را بفهمند.


از کتاب خداحافظ گری کوپر نوشته‌ی رومن گاری


Subscribe in Google Reader