وقتی به جای پارک همیشگی تو شهر رسیدم، دیدم اشغالـه. یعنی دیر سر کار رسیده بودم و یه ماشین دیگه جای من پارک بود. یعنی یه نفر جای پارک من رو گرفته بود. یه لحظه تو ماشینم نشستم، نمیدونستم کجا برم. همین طور به جلوم خیره شده بودم. بعد ماشینم رو گذاشتم تو دنده و رفتم تو شکم اون ماشینه. به نظر میاومد کار دیگهای نمیشد کرد. یعنی جای دیگهای نبود، پس ماشینم رو گذاشتم تو دنده عقب، رفتم عقب و دوباره کوبیدم به اون ماشین. و دوباره و دوباره و دوباره، تا اینکه اون ماشینه،که جای من رو غصب کرده بود، مثل یه آکاردئون مچاله شد به دیوار ساختمان. حالا جای پارکم رو پس گرفته بودم، و پارک کردم. از ماشین پیاده شدم و برگشتم برم به طرف دفتر کارم. اون موقع بود که متوجه شدم. اصلا اون جا جای پارک من نبود. سری این ور اون ور گردوندم. اینجا هیچ قرابتی با جایی که توش کار میکردم نداشت. نمیدونستم کجا هستم
قسمتی از نمایشنامه هفت طبقه طبقه موریس پنیج
سلام خیلی عالی بود خوشم اومد از این سنگ ریزها دوباره هم بزار
ههههههههههه
جالب بود.
باید این نمایشنامه رو گیر بیارم و بخونمش