8

دیروز جاهد بعد از مدت ها اومد خونمون (مامان جاهد میشه خاله‌ی بابام ، پس در واقع من می‌شم پسر پسرخاله‌ی جاهد و اصولا اون می‌شه پسر خاله‌ی بابام ) ، بعد از یه سری چرتو پرتای همیشگی(که توی بعضی کشورها دیگه جا افتاده تو فرهنگشون ؛ ایران‌ـو نمی گم ،اون کشورای دورو می گم ) یه دفعه وارد بحث ازدواج شدیم –چون جاهد به تازگی ازدواج کرده - ، تا حالا موقعیتش پیش نیومده بود که ازش بپرسم تو که از مخالفان سر سخت ازدواج بودی چطور شد رفتی یهو ازدواج کردی ؟

گفتش ، به قول شاعر هرکی از تاریکی می ترسه شب‌ـو دوست داره ؛ من اگه صد تا رفیق دارم پنجاه تاشون ازدواج کردن و از پنجاه تا چهل و پنج تاشون طلاق گرفتن ، شاید واسه همین از ازدواج متنفر بودم . متنفر که نه ، بیشتر می‌ترسیدم

بهش گفتم حالا که ازدواج کردی نظرت چیه ؟ حداقل نصف ِ آزادید به باد فنا رفت ، حالا چی ؟

تعبیر جالبی از ازدواج واسم گفت ، گفتش الان درسته که نصف ِ قبل هم نمی تونم فیلم نگاه کنم و خیلی کارای دیگه ، ولی می ارزه . ازدواج مثل اینه که یه تاقچه تو اتاقت داشته باشی که قاب عکست رو همراه با دو تا شمع دونی می ذاری روش ، حالا مجبور شدی شمع دونی هارو بر داری و به جاش عکس همسرتو بذاری ، شاید بعضی وقتا گوشه‌ی تیزه قاب عکس روی دستت یه خراشی هم بندازه .

 

من که هنوز پای حرفم هستم ؛ دنیا مجردی یه خصوصیاتی داره ، دنیای نه‌مجردی یه خصوصیات دیگه ، من مجردی رو ترجیح می‌دم .


Subscribe in Google Reader 

نظرات 1 + ارسال نظر
مرتضی شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 22:28

ایول منم با تو موافقم هیچ چیز مجردی نمیشه منم همیشه اینو میگفتم مجردی دنیای دیگه ای داره آزادیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد