51

کیمیاگر افسانه‌ی "نرگس" را می‌دانست، جوان زیبایی که هر روز می‌رفت تا زیبایی خود را در دریاچه‌ای تماشا کند. چنان شیفته‌ی خود می‌شد که روزی به درون دریاچه افتاد و غرق شد. در جایی که به افتاده بود، گـُلی رویید که "نرگس" نامیدنش. اما اسکار وایلد(Oscar Wilde) داستان را چنین پایان نمی‌برد. می‌گفت وقتی نرگس مُرد، اوریادها -الهه‌های جنگل -به کنار دریاچه آمدند که از یک دریاچه‌ی آب شیرین، به کوزه‌ای سرشار از اشک‌های شور استحاله یافته بود. اوریادها پرسیدند: «چرا می‌گریی؟» دریاچه گفت: «برای نرگس می‌گریم.» اوریادها گفتند: «آه، شگفت‌آور نیست که برای نرگس می‌گریی...» وادامه دادند: «هرچه بود، با آنکه همه‌ی ما همواره در جنگل در پی‌اش می‌شتافتیم، تنها تو فرصت داشتی از نزدیک زیبایی‌اش را تماشا کنی.» دریاچه پرسید: «مگر نرگس زیبا بود؟» اوریادها، شگفت‌زده پاسخ دادند: «کی می‌تواند بهتر از تو این حقیقت را بداند؟ هرچه بود، هر روز در کنار تو می‌نشست.» دریاچه لختی ساکت ماند. سرانجام گفت: «من برای نرگس می‌گریم، اما هرگز زیبایی او را در نیافته بودم. برای نرگس می‌گریم، چون هر بار از فراز کناره‌ام به رویم خم می‌شد، می‌توانستم در اعماق دیدگانش، بازتاب زیبایی خودم را ببینم».


کتاب کیمیاگر نوشته‌ی پائولو کوئلیو


Subscribe in Google Reader

نظرات 2 + ارسال نظر
مرتضی چهارشنبه 17 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 19:36 http://lovedesign.blogsky.com

سلام
چه غم انگیز بود
ولی جالب
موفق باشی

amxi جمعه 26 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 10:26

inke golo vase didane khodesh mikhast na vase khode gol inke eshgh ni

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد