14

Most people think someone's accused of a crime, They haul 'em in and bring 'em to trial, But it's not like that. It's not that fast. The wheels of justice turn slow.


---------------------------------------------------------------------------------------------


بیشتر مردم فکر می‌کنن یکی که به جرمی متهم می‌شه، اون رو یه راست میبرن واسه محاکمه، ولی اینجوری نیست؛ نه به این سرعت. چرخ‌های عدالت به کندی می‌چرخن.


فیلم مردی که آنجا نبود از برادران کوئن


Subscribe in Google Reader

13

تا به امروز در هیچ کتاب و نوشته، حقیقت وجود نداشته است ولی تصور می‌کنم که بعد از این هم در کتاب‌ها حقیقت وجود نخواهد داشت. ممکن است که لباس و زبان و رسوم و آداب و معتقدات مردم عوض شود ولی حماقت آن‌ها عوض نخواهد شد و در تمام اعصار می‌توان به‌وسیله‌ی گفته‌ها و نوشته‌های دروغ مردم را فریفت. زیرا همانطور که مگس، عسل را دوست دارد مردم هم دروغ و ریا و پوچی را که هرگز عملی نخواهد شد، دوست می‌دارند.


کتاب سینوهه نوشته‌ی میکا والتاری 


Subscribe in Google Reader

12

پدر خیال می‌کرد آدم وقتی در حجره خودش تنها باشد، تنهاست. نمی‌دانست که تنهایی را فقط در شلوغی می‌شود حس کرد!


کتاب سمفونی مردگان از عباس معروفی


Subscribe in Google Reader

11

This guy goes to a psychiatrist and says, "Doc, my brother's crazy. He thinks he's a chicken."

The doctor says, "Why don't you turn him in?"

The guy says,"I would, but I need the eggs."

Well, I guess that's, now, how I feel about relationships. They're totally irrational,crazy and absurd. But I guess we keep going through it because most of us need the eggs.

 

---------------------------------------------------------------------------------------------

 

یک لطیفه قدیمی است که می‌گوید، بنده ‌خدایی می‌رود پیش روانکاو می‌گوید: «برادرم دیوانه‌ است، فکر می‌کند مرغ است»‌، روانکاو به او می‌گوید «خوب چرا پیش من نمی‌آوریش». جواب می‌گیرد: «چون تخم‌مرغ‌هایش را نیاز داریم». خوب فکر کنم این خیلی شبیه نظر من درباره روابط انسانی است. این روابط کاملا غیر منطقی و احمقانه‌اند ولی فکر می‌کنم که ما آنها را ادامه می‌دهیم چون به تخم‌مرغ‌ها احتیاج داریم.

 

فیلم آنی هال از وودی آلن


Subscribe in Google Reader

10

یک روز داشتم با کورا صحبت می‌کردم. کورا برای من دعا کرد، چون خیال می‌کرد من گناه رو نمی‌بینم، می‌خواست من هم زانو بزنم دعا کنم، چون آدم‌هایی که گناه به نظرشون فقط چند کلمه است، رستگاری هم به نظرشون فقط چند کلمه است.


کتاب گوربه گور نوشته ی ویلیام فاکنر



9

Homer Simpson: Marge, When I'm with you, I get that feeling like when i got that smart kids report card by mistake, And for a minute, I thought had all As, And that my name was Howard Simberg

---------------------------------------------------------------------------------------------

هومر سیمپسون: مارج، وقتی با توام، حس وقتی رو دارم که اشتباهی کارنامه اون بچه زرنگه رو گرفته بودم و یه دقیقه فکر می‌کردم همه اون 20ها مال منه و اسمم هم هاوارد سیمبرگه.

سریال سیمپسون ها از مت گرونینگ

7

در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد. این درد‌ها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این درد‌های باور نکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمد‌های نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می‌کنند آن را با لبخند، شکاک و تمسخرآمیز تلقی کنند – زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی توسط شراب و خواب مصنوعی بوسیله‌ی افیون و مواد مخدره است- ولی افسوس که تاثیر اینگونه دارو‌ها موقت است و به جای تسکین پس از مدتی بر شدت درد می‌افزاید.

کتاب بوف کور نوشته‌صادق هدایت

6

وقتی به جای پارک همیشگی تو شهر رسیدم، دیدم اشغال‌ـه. یعنی دیر سر کار رسیده بودم و یه ماشین دیگه جای من پارک بود. یعنی یه نفر جای پارک من رو گرفته بود. یه لحظه تو ماشینم نشستم، نمی‌دونستم کجا برم. همین طور به جلوم خیره شده بودم. بعد ماشینم رو گذاشتم تو دنده و رفتم تو شکم اون ماشینه. به نظر می‌اومد کار دیگه‌ای نمی‌شد کرد. یعنی جای دیگه‌ای نبود، پس ماشینم رو گذاشتم تو دنده عقب، رفتم عقب و دوباره کوبیدم به اون ماشین. و دوباره و دوباره و دوباره، تا اینکه اون ماشینه،که جای من رو غصب کرده بود، مثل یه آکاردئون مچاله شد به دیوار ساختمان. حالا جای پارکم رو پس گرفته بودم، و پارک کردم. از ماشین پیاده شدم و برگشتم برم به طرف دفتر کارم. اون موقع بود که متوجه شدم. اصلا اون جا جای پارک من نبود. سری این ور اون ور گردوندم. اینجا هیچ قرابتی با جایی که توش کار می‌کردم نداشت. نمی‌دونستم کجا هستم


قسمتی از نمایشنامه هفت طبقه طبقه موریس پنیج

 


5

این وظیفه‌ی نویسنده است که اگر نمی‌تواند شاهکار بنویسد، دست کم از نوشتن آشغال خودداری کند و به طریق اولی، این وظیفه‌ی ناشر است که اگر نمی‌تواند شاهکاری برای چاپ پیدا کند، حداقل از چاپ آشغال خودداری کند. 

کتاب رویای نوشتن از رابرت ژیرو



و تو‌ای خواننده: اگر نمی‌توانی شاهکار بخوانی... لااقل آشغال نخوان


و تو‌ای ژیرو، چه کسی معلوم می‌کند که آشغال چیست و شاهکار کدام؟ 

آیا در طی زمان بسیاری از شاهکار‌ها جای خود را به آشغال ندادند؟ و بسیاری از آنچه که در زمانی غیر از زمان خود مطرح شده بود و آشغال در نظر گرفته می‌شدند، شاهکار محسوب نشدند؟ 

این روح زمان است که زمانی چیزی را آشغال می‌داند و زمانی آشکار؟!


Subscribe in Google Reader

3

Ken : At the same time as trying to lead a good life, I have to reconcile myself with the fact that, yes, I have killed people. Not many people. Most of them were not very nice people. Apart from one person.

Ray : Who's that?

Ken : This fellow,Danny Aliband's brother. He was just trying to protect his brother. Like you or I would. He was just a lollipop man.

He came at me with a bottle.What are you gonna do? I shot him down.

Ray : Hmm. In my book, though, sorry,someone comes at you with a bottle, that is a deadly weapon,he's gotta take the consequences.

Ken : I know that in my heart. I also know that he was just trying

to protect his brother, you know?

Ray : I know. But a bottle,that can kill you. It's a case of it's you or him. If he'd come at you with his bare hands, that'd be different. That wouldn't have been fair.

Ken : Well, technically, your bare hands can kill somebody, too. They can be deadly weapons, too.I mean, what if he knew karate, say?

Ray : You said he was a lollipop man.

Ken : He was a lollipop man.

Ray : What's a lollipop man doing knowing fucking karate?

Ken : I'm just saying.

Ray : How old was he?

Ken : About 50.

Ray : What's a 50-year-old lollipop man doing knowing fucking karate? What was he,a Chinese lollipop man?

---------------------------------------------------------------------------------------------

 

کن: یه زمانی تقریبا همون موقع‌ها که سعی داشتم یه زندگی خوب رو جلو ببرم ، مجبور شدم خودمو به این حقیقت راضی کنم که من آدم ‌کشتم. البته آدمای زیادی که نه ، بیشترشون هم آدمای چندان خوبی نبودن. غیر از یه نفر.
ری: کی بود؟
کن: داداش اون یارو دنی آلیبند بود. اون فقط سعی کرد از برادرش محافظت کنه. کاری که ممکنه من یا تو هم انجام بدیم. اون فقط یه آب‌نبات‌فروش بود. اما خب با یه بطری طرفم اومد. تو بودی چی‌کار می‌کردی؟ منم با یه شلیک کارشو ساختم.
ری: آهان. خب توی قوانین من، فکر کنم اگه یکی با یه بطری سراغت بیاد... شرمنده‌م، اما این یه سلاح مرگباره. اون آدم هم عاقبت‌شو دید.
کن: من اینو ازته قلبم می‌دونم، اما درضمن می‌دونم که اون فقط سعی داشت از برادرش محافظت کنه، می‌فهمی؟
ری: می‌فهمم، اما با یه بطری! این می‌تونه تو رو بکشه. این یه چیزیه تو این مایه‌ها که "یا تو، یا اون". خب اگه دست خالی جلوت در می‌اومد فرق داشت. اون‌وقت زیاد عادلانه نبود.
کن: اما از نظر تکنیکی دستای خالی یه نفر هم می‌تونه بکشتت. اونا هم می‌تونن یه اسلحه مرگبار باشن. اگه کاراته بلد بود چی؟
ری: تو گفتی اون یه آب‌نبات‌فروش بود!
کن: قبلا آب‌نبات‌فروش بود،
ری: یه آب‌نبات‌فروش می‌خواد چه غلطی کنه که کاراته بدونه؟
کن: من فقط گفتم...
ری: چند سالش بود؟
کن: حدود پنجاه سال.
ری: آخه یه مردک پنجاه ساله‌ی آب‌نبات‌فروش چه غلطی می‌خواد کنه که کاراته بلد باشه؟ مگه کی بوده؟ یه آب‌نبات‌فروش چینی؟


فیلم در بروژ از مارتین مک‌دونا